او حبیب خدا بود
☔☔☔☔☔☔☔
او “حبیب” خدا بود
غروب یک روز زمستانی هوا ناجوانمردانه سرد بود، سرد سرد..
باد هم از هر طرف به سر و صورت آدم سیلی می زد…
سه تن از جوانهای روستا که خودشان و خانواده شان چند ماه گرسنگی کشیده بودند چند روزی بود که حتی یک دانه گندم یا جو هم نخورده بودند. گرسنگی و نگاه التماس گونه خانواده را تاب نیاوردند، تصمیم گرفتند شبانه به انبار گندم حبیب دستبرد بزنند..
آنها دزد نبودند ولی جبر شرایط بود..
در روستای “قره دره” زنجان آن سال حبیب تنها کسی بود که گندم هایش را به انگلیسی ها نفروخته بود، منظورم 95 سال پیش است که مصیبت قحطی و جنگ جهانی دوم همزمان بر سر هموطنان عزیز مان آوار شده بود.
انگلیسی ها گندم ها را برای سربازانش با پول بیشتری خریده بودند و مردم ما روز به روز تلفات جانی می دادند…
ولی حبیب گندم هایش را نفروخته بود..
سه جوان گرسنه منتظر شدند شب از نیمه گذشت..
با بیل و کلنگ پشت خانه کاه گلی حبیب را خراب می کردند که راه به انبار گندم باز کنند…
چند کلنگ نزده بودند که حبیب و همسرش “عنبر” از خواب بیدار شدند…
حبیب با تفنگ شکاری چند تیر هوایی شلیک کرد و سر صدا خوابید ولی آن شب حبیب برای همیشه بیدار شد.
یکی از سه جوان که دیگر پیر شده بود قصه جوانمردی حبیب را برای جوانها تعریف می کرد..
پیر مرد می گفت: صبح شد، به ناچار رفتیم در خانه حبیب و قصه شب گذشته را تعریف کردیم و گفتیم که برای بردن گندم آمده بودیم و تو بیدار شدی…
حبیب گفت آره برای همیشه بیدار شدم..
همسرش به داخل رفت برای هرکدام از ما حدود 10 کیلو گندم آورد و ما زمستان را با جیره سر کردیم..
از آن روز به بعد حبیب هر روز صبح یک دیگ آش درست می کرد و به هرکدام از فقرا یک ملاغه آش می داد….
با جوانمردی و تدبیر حبیب خیلی از اهالی آن روستا و روستا های اطراف زنده ماندند..
آری حبیب در زمان قحطی تمام اندوخته و ذخیره غذایی خودش را با فقرا سهیم شد و نترسید که سال بعد گرسنه بماند…
او حبیب خدا بود و خدا هم او را در ایام جوانی پیش خودش برد..
هدیه کنیم شادی روحش صلوات
با کپی و انتشار این داستان واقعی، در ترویج جوانمردی سهیم باشیم
همت عالی زیاد